به بهانه روزت...

ساخت وبلاگ
به نام خداعصر یک روز پاییزی حمید در کنار مادرِ پیرش در ایوان کوچک خانه‌شان مشغول چای خوردن بود.صدای رادیو از پنجره کوچک اتاق به گوش می‌رسد.صدای گوینده معروف رادیو در ایام دفاع مقدس و گزارشی از وضعیت جنگ تحمیلی. عصر یک روز پاییزی حمید در کنار مادرِ پیرش در ایوان کوچک خانه‌شان مشغول چای خوردن بود.صدای رادیو از پنجره کوچک اتاق به گوش می‌رسد.صدای گوینده معروف رادیو در ایام دفاع مقدس و گزارشی از وضعیت جنگ تحمیلی.او مثل تمام جوانان این مرز و بوم در مورد سرنوشت جنگ و سربلندی میهن و اعتلای اسلام تعصب و غیرت داشت.حمید بی مقدمه رو به مادرش کرد و اجازه رفتن به جبهه خواست.تمام دارایی و کَس و کار این پیرزن، حمید بود اما او هم مثل تمام مادران سرزمین‌مان به اسلام و میهن اسلامی فکر می کرد.گویا مادر منتظر چنین خواسته ای بود.خیلی زود قبول کرد و برای سفرِ حمید سراغ تدارک سفر رفت.یک کوله پشتی ساده (که از کیسه برنج دوخته شده بود)را از لباس های گرم و مقداری خوراکی پر کرد و شب تا صبح منتظر طلوع خورشید ماند.برای پیرزن دل کندن از پسرش و تنها شدن سخت بود و تمام لحظه های شب را در تلخیِ وداع با پسرش سپری کرد .صبح شد و وقت رفتن.مادر حمید را روانه جبهه کرد. بدرقه ای ساکت و خلوت ،خودش ، قرآن و کاسه‌ی آب و حمید.از اولین لحظه خروج پسر از در حیاط چشم انتظاری پیرزن آغاز شد او از آن روز تا روز های تکراری و فردا و فرداهای تکراری از پشت پنجره اتاق چشم انتظار برگشتن حمید ماند.سالها گذشت و هر روز چشم انتظاری و تلخی انتظار تکرار شد و حمید نیامد.چشمهای پیرزن در قاب پنجره رو به حیاط کم سو و کم نور و کم نورتر شد و بلاخره در این انتظار بسته شد.چراغ عمر مادر خاموش،پنجره اتاق بسته‌شد و قدمهای حمید ب خانه و حیاط نر به بهانه روزت......ادامه مطلب
ما را در سایت به بهانه روزت... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iliya284 بازدید : 67 تاريخ : پنجشنبه 11 اسفند 1401 ساعت: 15:51

به نام خدای مهربانبهمن سال ۷۳ بود. من،علی،حسین، ولی اله و تعدادی از دوستان از شهرستان بجنورد وارد دانشکده فنی شهید چمران کرمان شده بودیم. سالهای دبیرستان هم در یک هنرستان درس می خواندیم و از دوستان قدیمی بحساب می آمدیم.  تعدادی از دوستان ترم مهر ماه وارد دانشکده شده بودند و من و چند نفری ورودی بهمن ماه بودیم. در یکی از اولین روز های شروع دانشکده هنوز کلاس ها جدی نبودند من و دو سه تا از دوستان تازه وارد در دانشکده از دفتر دانشکده وسایل تنیس روی میز گرفته بودیم و نوبتی مسابقه می دادیم. ساعت حدود یازده روز بود که مشغول بازی بودیم. در این بین یک دانشجوی غریبه هم تماشاگر بازی بود.ما همگی مبتدی بودیم و خیلی تسلط نداشتیم و من کمی بهتر بودم. پسر غریبه با  قدی  بلند و پیرهن سفید و بوی عطر خاصی یک جورایی جلب توجه می کرد.او حالا کمی نزدیک تر برای تماشای تنیس بازی ما آمده بود . چند دست من برنده بازی بودم و برای دوستان کری می خواندم.غریبه جلوتر آمد و گفت اجازه هست من هم یک دست با شما بازی کنم؟من قبول نکردم و گفتم : نمیشه. گفت :آخه میز تنیس برای  همه است چرا نمیشه؟  با غرور و تندی خاصی گفتم :حالا که من وسایل تنیس و امانت گرفتم و اختیار این ساعت میز با منه. لبخندی زد و آرام و بدون بحث همانجا ماند. چند دقیقه ای گذشت و وقتی دیدم دوستان حریف خوبی نیستند با غرور رو به آن جوان کردم و گفتم :باشه بیا تو هم یک دست بازی کن!جوان نزدیک شد و از کیفی که زیر بغل داشت یک راکت تنیس درآورد و شروع کردیم گرم کردن. مدل بازی او با ما متفاوت بود. ما مبتدی بودیم ولی او جوری توپ ها رو روی میز من می فرستاد که من حتی جهت توپ رو اشتباه می کردم و هیچ توپی طی چند دقیقه تمرین از تور به بهانه روزت......ادامه مطلب
ما را در سایت به بهانه روزت... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iliya284 بازدید : 83 تاريخ : سه شنبه 20 دی 1401 ساعت: 20:15

به نام خداصبح جمعه ۱۳ دیماه ۹۸ بود.من و بچه هایم  طبق قرار همیشگی دو هفته ای یک شب همراه خانواده میهمان پدر و مادرم می شدیم.راستش کل دو هفته روز شماری می کردیم برای این ضیافت. با صدای پدرم که سر سفره صبحانه با مادر صحبت می کرد از خواب بیدار شدم. طبق عادت به محض باز شدن چشمهایم گوشی را از کنارم برداشتم تا خبرهای مهم را چک کنم.تلگرام را باز کردم. با باز شدن اولین کانال تلگرامی نفسم در سینه حبس شد.یک لحظه گوشی را کنار گذاشتم. می ترسیدم مجدد خبرها را بخوانم . دوباره رفتم سراغ خبرها.تیتر یک تمام کانال‌ها یک خبر بود.سردار سلیمانی در عراق مورد هدف قرار گرفته بود.جزئیات خبر را  خواندم.مثل مرغ سر کنده، پر استرس و هیجانی توی هال راه می رفتم.پدر و مادرم مدام سوال می کردند چی شده چرا اینقدر مضطرب هستی و من دیوانه وار دور خودم می چرخیدم و می گفتم نامردا زدنش. مادرم طفلی با عصا راه می رفت.  با همان حال خودش را به من رساند. دستم را گرفت و صورتم را ماچ کرد و آرامم کرد.نمی دانست چه کسی را زدند و واقعیت چیه؟سراسیمه وسایلمان را  جمع کردیم همراه بچه ها بدون صبحانه و با عجله به سمت شهر حرکت کردیم.می خواستم کل ماجرا را از تلویزیون و با دقت ببینم.آن روز من و تمام ایرانیان یک حال و هوا داشتیم.دشمن تمام ایران را هدف قرار داده بود.انگار جان و نفس تمام انسان های آزاده  ایران را.آن روز مادرم تا بدرقه کامل ما از روستا ورد زبانش یک جمله بود ،خانه تان بسوزه که اینقدر امروز پسرم را هراسان و ناراحت کردید.مادرم سردار سلیمانی را در حد اسم می شناخت و آن روز بخاطر حال من و اینکه نشد تا آخر روز کنارشان بمانیم ناراحت بود.دو روز بعد در مدر به بهانه روزت......ادامه مطلب
ما را در سایت به بهانه روزت... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iliya284 بازدید : 92 تاريخ : شنبه 25 تير 1401 ساعت: 15:48

به نام خداساعت ده و ربع صبح رو نشون میداد. توی سالن انتظار درمانگاه کوچک محل نشسته بودم که مردی میان سال هم امد و کنارم نشست. پس از چند لحظه سکوت ،هم صحبت شدیم. ازم پرسید چیشده و گفتم يکی از بچه‌ها مسموم شده اوردم. بعد از کمی خوش و بش و آرزوی سلامتی، پرسید ،جوان شغلت چیه؟ گفتم توی یکی از روستاهای اطراف معاون دبیرم.  سکوت کرد و به چهره اش که دقت کردم مشخص بود متوجه شغل من نشده. با کمی تاخیر دوباره پرسید، گفتی چکاره ای جوان؟ گفتم معلمم عمو جان.  گفت چیز دیگه ای گفتی سری قبل! لبخندی زدم و گفتم آره، معاون دبیر.  با تعجب گفت این یعنی چی؟ چکاره ای توی مدرسه؟  تازه متوجه شدم اصل قضیه رو متوجه نشده. گفتم من مدیر مدرسه ام،معاون خودم هم خودم هستم، هفته ای ۱۸ساعت هم معلمی می کنم. تعجب پیر مرد بیشتر شد و البته سکوت کرد. توی سکوت‌ نسبتأ معنادارش ابهامی بود که از گره پیشانی اش می شد فهمید هم نفهمیده هم ناراحت!  بعد از مکثی طولانی رو به من کرد و گفت جوان چیزی بگم دلخور نمیشی؟ گفتم نه پدر جان بفرمایید.  گفت ببین پسرم من سه تا جوان تحصیل کرده بیکار توی خانه دارم که هر قدر تلاش کردند نتونستن جایی دستشان را بند کنند. گفتم خب چرا گفتید من دلخور نشم؟ گفت عزیز دلم امثال شما اگر کمی حرص و طمع خودشون رو کم کنند هیچ جوان تحصیل کرده ای بیکار نخواهد شد!! متوجه حرفهای پیر مرد نمیشدم و فکرم درگیر بچه ای بود که درمانگاه آورده بودم. بخاطر همین خیلی دوست نداشتم بحث را ادامه بدم اما پیر مرد ادامه داد: پسرم قبلشم گفتم دلخور نشی که. ولی تو رو خدا خوب به حرفهای من فکر کنید، کمی حرص و طمع و مال اندوزی رو کم کنید، بگذارید کنار شما هم بچه های ما و امثال ما نانی بخورند. راستش با اینک به بهانه روزت......ادامه مطلب
ما را در سایت به بهانه روزت... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iliya284 بازدید : 89 تاريخ : شنبه 25 تير 1401 ساعت: 15:48

به نام خدا گوشیم که زنگ میخورد،آرام برش میداشتم و میزدم بیرون از دفتر کارممیخواستم وقتی قربان صدقه ات میروم گوش نامحرم نباشه.هنوز الو نگفته بودم،با صدای جان گفتن تو مواجه می شدمجان می گفتی و جانی دوباره به من می بخشیدیجان گفتن تو میشد انرژی ذخیره منت به بهانه روزت......ادامه مطلب
ما را در سایت به بهانه روزت... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iliya284 بازدید : 90 تاريخ : يکشنبه 15 فروردين 1400 ساعت: 18:36

سه شنبه بیست و پنجم آذر ۱۳۹۹ - 21:49 - مجید علی نیا - اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم  من که ساعت زندگی ام در همان لحظه های پر کشيدن و آسمانی شدنت متوقف شده و تمام وجودم لبریز از غصه و دلم طوفانی از غم پر کشيدن توست،چطور می توانم به روز  آسما به بهانه روزت......ادامه مطلب
ما را در سایت به بهانه روزت... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iliya284 بازدید : 117 تاريخ : يکشنبه 15 فروردين 1400 ساعت: 18:36

یکشنبه بیست و هشتم دی ۱۳۹۹ - 11:23 - مجید علی نیا - به نام خدای صبرخدا میدونه که امشبم را با دل نگرانی و ترس و درد به صبح رساندم و گوشی ام را کنارم گذاشته بودم تا ناقوس درد در سحرگاه فردا مثل صاعقه به جانم بزنه.من تمام ثانیه های این شب را درد کشيدم، به بهانه روزت......ادامه مطلب
ما را در سایت به بهانه روزت... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iliya284 بازدید : 73 تاريخ : يکشنبه 15 فروردين 1400 ساعت: 18:36

طاووس اهل جنه.. به نام خدای مهدی  جمعه ها زودتر از آمدن آفتاب بیدار می شوم و چشم به کعبه می دوزم، گوشهایم را تیز می کنم، نکند بیایی و چشم انتظار تو نباشم، نکند ندای آسمانی ات گوش جهانیان را پر کند و گوشهایم غافل بمان به بهانه روزت......ادامه مطلب
ما را در سایت به بهانه روزت... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iliya284 بازدید : 92 تاريخ : شنبه 17 اسفند 1398 ساعت: 5:22

راستش را بخواهی... به نام خدای عشق گله دارم از ثانیه ها!! این ثانیه ها ، کنار تو هستم، می تازند و کافی است دور از تو باشم، انگار مرده اند!!مگر می گذرند؟!!  کنارم باش!!خودت، خاطرت و خیالت کنارم بمان، همیشه بمان، هر لحظه، به بهانه روزت......ادامه مطلب
ما را در سایت به بهانه روزت... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iliya284 بازدید : 93 تاريخ : شنبه 17 اسفند 1398 ساعت: 5:22

به نام خدای مهربانقاصدک!!بعضی لحظه های گذشته آنقدر تلخ و زهر هستند که یادآوری آنها نیز کام ثانیه های عمرت را تلخ می کنند !!وقتی یک آهنگ غم انگیز دستهای نیازمند ترا  می گیرد و تو را لابلای برگه های گذش به بهانه روزت......ادامه مطلب
ما را در سایت به بهانه روزت... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iliya284 بازدید : 97 تاريخ : شنبه 17 اسفند 1398 ساعت: 5:22