به نام خداساعت ده و ربع صبح رو نشون میداد. توی سالن انتظار درمانگاه کوچک محل نشسته بودم که مردی میان سال هم امد و کنارم نشست. پس از چند لحظه سکوت ،هم صحبت شدیم. ازم پرسید چیشده و گفتم يکی از بچهها مسموم شده اوردم. بعد از کمی خوش و بش و آرزوی سلامتی، پرسید ،جوان شغلت چیه؟ گفتم توی یکی از روستاهای اطراف
معاون دبیرم. سکوت کرد و به چهره اش که دقت کردم مشخص بود متوجه شغل من نشده. با کمی تاخیر دوباره پرسید، گفتی چکاره ای جوان؟ گفتم معلمم عمو جان. گفت چیز دیگه ای گفتی سری قبل! لبخندی زدم و گفتم آره، معاون دبیر. با تعجب گفت این یعنی چی؟ چکاره ای توی مدرسه؟ تازه متوجه شدم اصل قضیه رو متوجه نشده. گفتم من مدیر مدرسه ام،معاون خودم هم خودم هستم، هفته ای ۱۸ساعت هم معلمی می کنم. تعجب پیر مرد بیشتر شد و البته سکوت کرد. توی سکوت نسبتأ معنادارش ابهامی بود که از گره پیشانی اش می شد فهمید هم نفهمیده هم ناراحت! بعد از مکثی طولانی رو به من کرد و گفت جوان چیزی بگم دلخور نمیشی؟ گفتم نه پدر جان بفرمایید. گفت ببین پسرم من سه تا جوان تحصیل کرده بیکار توی خانه دارم که هر قدر تلاش کردند نتونستن جایی دستشان را بند کنند. گفتم خب چرا گفتید من دلخور نشم؟ گفت عزیز دلم امثال شما اگر کمی حرص و طمع خودشون رو کم کنند هیچ جوان تحصیل کرده ای بیکار نخواهد شد!! متوجه حرفهای پیر مرد نمیشدم و فکرم درگیر بچه ای بود که درمانگاه آورده بودم. بخاطر همین خیلی دوست نداشتم بحث را ادامه بدم اما پیر مرد ادامه داد: پسرم قبلشم گفتم دلخور نشی که. ولی تو رو خدا خوب به حرفهای من فکر کنید، کمی حرص و طمع و مال اندوزی رو کم کنید، بگذارید کنار شما هم بچه های ما و امثال ما نانی بخورند. راستش با اینک به بهانه روزت......
ادامه مطلبما را در سایت به بهانه روزت... دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : iliya284 بازدید : 89 تاريخ : شنبه 25 تير 1401 ساعت: 15:48